دانلود رمان شعله آبی از تکین حمزه لو

دانلود رمان شعله آبی از تکین حمزه لو بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان شعله آبی از تکین حمزه لو با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

این داستان روایت دو دختر به نام‌های «عسل» و «گیسو» است که از شهر تبریز برای تحصیل به تهران آمده‌اند. «عسل» شخصیت اصلی این داستان زنی جوان است که در تصادف همسرش را از دست داده است و با کوله باری غم راهی تهران می‌شود. این دو دختر در فرازونشیب‌های زندگی قرار می‌گیرند و هر یک عشق را تجربه می‌کنند. آن‌ها پس از پایان تحصیلات در تهران به دنبال کار می‌روند و با مسائل متفاوت رو به‌ رو می‌شوند…

خلاصه رمان شعله آبی

بنگاهی که کلید را در قفل چرخاند و در با صدای قیژ کش داری باز شد دلم فرو ریخت. بنگاهی در را با دسـت هـل داد و با لحنی داش مشدی گفت: آبجی برو نگاه بنداز، ما همین جا منتظر می مونیم. نمی خواستم حتی داخل شوم، حس خوبی نداشتم اما گیسو بی توجه به حس و حال من راه افتاد و دست من هم کشید. خانه بوی ماندگی می داد و یک بوی دیگر که باعث شد بینی ام را جمع کنم. گیسو اما بی خیال پچ پچ می کرد: اووه.. چه سالن خوبی داره، آشپزخونه اش هم بد نیست… سرگردان در سالن مربع خالی ایستاده بودم، گیسو مثل مـوش وارد راهروی باریک و تاریکی شد و صدایش در فضای خالی پیچید:

– بیا اتاق ها رو ببین… کمد دیواری هم دارن… صدای باز و بسته کردن درها بلند شد و بعد گیسو صدایم زد: پس کجا موندی؟ دستشویی و حمومش هم بد نیست با اینکه کوچیکه… صدای پایش در فضا می پیچید، دستش را به سویم تکان داد -هوووی! کجایی؟ چرا ماتت برده پس؟ آهسته گفتم: گیسو این خونه رو دوست ندارم، حس خوبی بهم نمیده… شیشکی بست: حست رو بذار در کوزه قربونت، با پولی که من و تو داریم این خونه از سرمون هم زیاده… بعد از پنجره ی سالن بیرون را نگاه کرد: بیا ببین چه قشنگه، روبرو یه پارک کوچیکه… دوباره آمد کنارم: تو همچین محلی، خوندی دو خوابه

با آسانسور و کوفت و درد قیمتش دوبرابره اینه، این بابا یا از غار اصحاب کهف درآمده یا خدا زده پس سرش، حالا تو ناز می کنی؟ نمی توانستم بگویم چه حالی دارم، خودم هم نمی فهمیدم چرا اینطور هراسان و آشفته شده ام؟ این هم یک خانه ی خالی بود مثل چندین خانه ای که در هفته های گذشته دیده بودیم. پس چرا این طور نفسم گرفته و حالم خراب شده بود؟ بی خودی در یکی دو کابینت چوبی را باز کردم گیسو صدایم زد: بیا دیگه… ایـن یارو علاف ماست. گیج به یکی تو تکه خرت و پرت جامانده در کابینت نگاه انداختم و در را بستم. انگار که بی اجازه به وسایل شخصی کسی فضولی کرده باشم…

دانلود رمان شعله آبی از تکین حمزه لو بدون دستکاری و سانسور