دانلود رمان رسوخ از مهشید حاجی زاده pdf رایگان بدون سانسور
دانلود رمان رسوخ از مهشید حاجی زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
چشمانش!!! آن چشمانش به تنهایی برای پیکارِ میانِ چند مرد هابیل وقابیل شدنِ برادر با برادر خون وخونریزیِ میان دو طایقه بس بود. آرامشی که در وجودِ این الهه زیبایی بود در هیچ یک از قصرهایش جزیره هایش زنان و زیبایی های دور و برش نمی یافت. او باید صاحب آن چشمانِ جادو کننده کهربایی رنگ را برای خودش می کرد باید. خدای آن فرشته اگر می خواست انسان هایی را که خالقشان هست از دست من نجات دهد باید آن دختر را به من ببخشد با من نجنگ دلبر جان… این بازی یک سر برد دارد ان هم منم نه تو… شک نکن…
خلاصه رمان رسوخ
با ایستادن ماشین به خودش آمد و از فکر کردن به گذشته و سرنوشتش دست کشید. رسیده بود. خوشش نمی آمد از اینکه در را برایش باز کنند جلویش خم و راست شوند، خانوم خانوم صدایش کنند جلب توجه می کرد. دلش یک زندگیه معمولی می خواست معمولی…!!! زندگی ارام و بدون ِکشش و کنش. بدون استرس و ترس از دست دادن عزیزی. اما چه کاری می توانست کند، در این مورد هرچه با او بحث کرده بود فایده ای نداشت. اصلا دلش نمی خواست با اعتراض به باز کردن در ماشین و این تشریفات
فاجعه دفعه پیش تکرار شود اصلا. وقتی به فاجعه ماه پیش فکر می کند حالش بد می شود و اصلا دلش نمی خواد دوباره آن اتفاق تکرار شود. ماه قبل وقتی که در حیاط عمارت قدم می زد و از باغچه نسبتا بزرگش که خود تمام گل هایش را در دل خاکش کاشته بود لذت می برد سهیلا دختِر تازه ورود به کادر خدمه به همراه دو نفر از بادیگارد ها از خرید بر می گشتند را دید با لبخند به سویشان رفت. به زور از پاکت های خرید را برداشت که به خیال خودش بار کمتری بر روی دوش آن ها باشد ولی از شانس جلوی
پایش را ندید و افتاد فقط کمی کف دستش پوستش کنده شده بود. هین بلند سهیلا را شنید تشخیص نفس های حبس شده در سینه آن دو جوان برومند سخت نبود. با این که کف دستش و روی زانوی راستش کمی سوز می داد ولی زود از روی جایش بلند شد تا او نفهمیده وارد عمارت شود. ولی نمی داند که چگونه و چطوری او همیشه از همه ی حس ها واحوالاتش با خبر بود انگار که بو می کشد نمی داند که او از کجا خطر را در اطرافش حس می کند؟ امکان داشت مثل ردیابی که به او وصل کرده اند قطعه دیگری به او…